گل ،بلبل،کلاغ(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

گل ،بلبل،کلاغ(آریو بتیس)
هر صبحدم گل سرخ آرام آرام چشمان خود را می گشود .نفسی عمیق می کشید وبا بازدمش هوارا عطرآگین می کردسپس تاج یاقوت مخملی خود را کمی تکان می داد تا شبنم های صبحگاهی بر آن بلغزند و چون بالرینهای کوچک که به دور ملکه ای بزرگ می رقصند زیبایی وشکوهش را دوصد چندان بنمایند....
خودش هم بیکار نمی نشست اندام باریکش را با حرکاتی موزون شبیه به رقص دختران زیبا واساطیری مشرق با نسیمی ملایم هم آغوش می کرد وهربار که تکانی نرم به خودش میداد هوا پر میشد از همان عطر دلربایی که تمام موجودات بیشه را بی اختیار مسحور طنازی ودلربایی اش می کرد....
هر کدام از جانداران که می توانستند، از پروانه های زیبا گرفته تا خرگوش و سنجاب و روباه به او نزدیک می شدند وچابلوسانه به او طلوع خورشید را تبریک می گفتندو بعضی ها نیز مثل موش کور پارا از این فراتر گذاشته و فروغ گل سرخ را از خورشید عالم افروز، تابان تر بر می شمردند...
تنها در این میان کلاغ بود که در بین شاخه های در خت بلوط پنهان می شد وازدور به صورت او خیره می ماندوشاید همین نگاهها تنها چیزی بودند که به مذاق گل سرخ داستان ما خوش نمی آمد...
یک روز که گل سرخ کمی سرش خلوت شد دوباره متوجه سنگینی نگاه کلاغ شد . با خودش گفت :نه، دیگر نه،باید به این کلاغ سیاه زشت و بد ترکیب درسی بدهم تا دیگر با آن چشمان هیز و چندش آورش به زیبایی من نگاه نکند،حتما دارد به این فکر میکند که چگونه می تواند از من که گلی کوچک هستم سوءاستفاده بنماید ،یا نکند خدای نکرده شوری چشمش دامنم را بگیرد وباگلبرگهای زیبایم تاوان نگاههای نحس این کلاغ لجن پر بدبو را بدهم...
وبعد بی لحظه ای شکیبایی کلاغ را صدا کرد...
کلاغ قار قاری کرد به این معنی که :با من بودی ؟گل سرخ زیبا
گل لبخندی زدو با کرشمه ای زنانه گفت :بله جناب کلاغ ،می شود به کنار من بیایید..
_من،مطمئن هستید؟؟؟؟
_بله خودشما ،لطف کنید وبه کنار من بیایید...
کلاغ حیرت زده از اینکه موجودی به این زیبایی اورا به کنار خود می خواند بالی زدو خودش را به کنار گل رساند اما هنوز به کنار ساقه ی گل زیاد نزدیک نشده بود که گل سرخ به جای لبخند با خشمی تند به استقبالش شتافت وبا زخمی که از بلند ترین تیغ خود بر بال او زد از کلاغ بیچاره پذیرایی کرد ،کلاغ اوضاع را مناسب ماندن ندید وهنوز روی زمین ننشسته منقارش را برگرداندو دوباره در بین شاخ وبرگ در خت بلوط پنهان شد....
گل فریاد زد :یادت باشد اگر یکبار دیگر به خودت اجازه بدهی که در مورد من فکری به مغز پوکت راه بیابد به جای بالت ،تیغم را در چشمان هیزت فرو میکنم...
کلاغ پاسخی نداد وتنها سعی می کرد با برگهای بلوط جلوی خونریزی زخم بالش رابگیرد،درخت بلوط که شاهد ماجرا بود در گوش کلاغ چیزی گفت که شاید زخم دلش را هم کمی التیام داده باشد اما کلاغ آرام زمزمه کرد :حق دارد من کجا؟؟؟؟واین گل سرخ زیبا کجا؟؟؟؟
فردا وفرداهای آن روز بازهم کلاغ در بین شاخ وبرگ بلوط پیر پنهان می شد تا از زیبایی گل سرخ لذت ببرد اما بیشتر از قبل سعی میکرد تا دیده نشود زیرا می ترسید خاطر گل سرخ با دیدن او آزرده بشود...
همه چیز مثل روزهای قبل تکرار می شد تا اینکه یک روز صبح بلبلی آوازه خوان که صدایش به نرمی وگرمی عطر گل سرخ بود گذرش به آن بیشه افتاد ...
گل سرخ مغرور که سبدهای عشق تمام موجودات را بر سرشان کوبیده بود اینبار عنان صبر از دست داد و چنان مجذوب صدای بلبل و آراستگی وزیبایی پرهایش شد که اگر از او می پرسیدند زیبایی را تو صیف کن فقط یک کلمه میگفت:بلبل
اینبار گل سرخ بود که در وصف عشق اش غزل می سرود و با چرب زبانی قربان صدقه بلبل می رفت،کم کم عشق بازی آن دو چنان رو به بی حیایی گذاشت که چشمان کلاغ پر می شداز اشکهایی که نریخته پاکشان می کرد....
کلاغ با تمام حسادتی که به بلبل داشت به بلوط گفت :میبینی گل سرخم عاشق شده است وای که چقدر به او خوش می گذرد...
بلوط پرسید:واقعا تو خوشحالی؟؟؟
کلاغ پاسخ داد:چرا نباشم بلوط عزیز او خوشحال است مگر نمی بینی؟
بلوط خنده ی تلخی کرد وگفت:امیدوارم خوشحال هم بماند هرچند که...
پشت کلاغ لرزید.شاید هیچ کس جز خود کلاغ نتواند حس بدی را که از شنیدن این جمله ی درخت بلوط به او دست داد توصیف کند با صدایی که از ترس می لرزید پرسید:هرچند که چه؟؟؟
اما بلوط خودش را با سنجابها مشغول کرد وکلاغ می دانست که بلوط پیر وقتی نخواهد چیزی بگوید هیچ قدرتی نمی تواند اورا مجبور کند...
عشق گل به بلبل دیگر رو به جنون گذاشته بود و بلبل که شیدایی گل را دید از او خواست تا اجازه بدهد بوسه ای بر قلبش بزند آخر می دانید قلب گلها مثل قلب سایر موجودات نیست،قلب گلها تنها یک وظیفه دارد ،قلب گلها تنها برای عاشق شدن است...
این را هم بگویم هر موجودی که قلب یک گل را ببوسد برای همیشه جوان خواهد ماند چه عاشق باشد ،چه نباشد،،اما این بوسه برای خود گل شرط دارد کسی که عاشق آن گل است می تواند قلبش را ببوسد...
وگل بی مهابا به بلبل اجازه داد .قلبش را از تاج یاقوت مخملی اش بیرون آوردو به سمت بلبل گرفت ،بلبل بدون معطلی قلب گل را بوسید و پرواز کرد و برای همیشه از آن بیشه رفت وهرچه گل التماس کرد که باز گردد فایده ای نداشت...
قلب گل ترک بر داشت وگل آن را در تا ج خود پنهان کرد ،کم کم ساقه ی گل دیگر تاب ایستادن نداشت وگل برای اولین بار سر بر زمین گذاشت ،گلبرگها ی زیبایش شادابی و رنگ خود را از دست دادندوچروکیده شدندو دانه دانه از او جدا شدند ،هر کس که گل را می دید می فهمید که تا خشک شدن راه چندانی ،فاصله ندارد ...
کلاغ شاهد ماجرا بود دیوانه وار خودش را به ساقه ی بلوط پیر می کوبید ...
کلاغ فریاد میزد: بلوط پیر بلوط پیر گل سرخم را ببین او دارد می میرد...
آنقدر سر سیاهش را به ساقه ی بلوط کوبید که چشمانش سیاهی رفت واگر درخت بلوط با شاخه هایش او را نگرفته بود حتما به زمین سقوط می کرد ...
مدتی طول کشید تا به هوش بیاید اما هنوز نمی توانست چشمانش را باز کند در همین هنگام صحبت های بلوط پیر را با سنجابها شنید،سنجاب کوچولو از درخت بلوط پرسید:مگر نمی دانی که او بی گل سرخ می میرد؟
بلوط پاسخ داد : آری اما چه فرق می کند...
سنجاب دیگری که کمی هم چاق بود پرسش دیگری را مطرح کرد :این چه فرق می کندتو معنی اش چیست؟
بلوط پیر آهی کشیدو ادامه داد :وقتی گلی آنقدر احمق باشد که نتواند عشق واقعی را بشناسد یا باید به این حال وروز بیفتد ویا کسی که او را خالصانه دوست دارد فداکاری کند،تنها داروی بهبودی گلی که قلبش را شخص ناپاکی ببوسد خون تازه ایست که در قلب عاشق واقعی اش می جوشد....
کلاغ با شنیدن این جملات بلوط پیر جان تا زه ای گرفت وبه ناگاه از جای خود پرید و به سمت گل سرخ رفت بلوط پیر که منظورش را فهمیده بود هر چه کرد که با شاخ وبرگش جلوی او را بگیرد نتوانست....
کلاغ در برابر گل سرخ زانو زد و اورا که بیهوش بود محکم در آغوش گرفت وبعد سینه اش را به همان تیغی چسباند که مدتی پیش بالش را زخمی کرده بود هرچه محکمتر گل را در آغوش خود میفشرد قلبش بیشتر می سوخت .خون سرخ وتازه ای ازسینه ی کلاغ جاری شد ومثل یک جوی کوچک از ساقه ی گل پایین رفت تا به ریشه اش رسید.گل سرخ که با ریشه هایش خون را مزه مزه کرد چشمانش را به آرامی گشودوبا بهت وحیرت به کلاغی که او را در آغوش گرفته بود خیره ماند مدتی طول کشید تا شادابی به چند گلبرگ باقی مانده اش باز گردد همینکه خواست روی ساقه اش بایستد کلاغ لبخندبی رمقی زدو پرواز کرد...
توان زیادی برای کلاغ باقی نمانده بود اما با تمام قدرت بال می زد تا هر چه بیشتر از آنجا دور شود.در دوردست ها جانداران لاشه ی کلاغی را دیدند که از آسمان سقوط کرد...
اما بشنوید از گل سرخ ،گل سرخ داستان ما دیگر آن گل سرخ همیشگی نبود او تنها گل سرخ عاشقی بود که هرروز با طلوع خورشیدبه جای خالی کلاغی نگاه میکرد که روزگاری نه چندان دورپنهانی در بین شاخ وبرگ درخت بلوطی پیر به او ذل می زد ....
یک روز از سنجاقکی شنیدم که می گفت گل سرخ ادعا می کند که بعضی وقتها کلاغ را می بیند که به او لبخند می زند....
امیر هاشمی طباطبایی -پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:54توسط امیر هاشمی طباطبایی | |